STORIES TIME KOREA

STORIES TIME KOREA

وقت داستان های کره ای
STORIES TIME KOREA

STORIES TIME KOREA

وقت داستان های کره ای

LOVELY(6

سلااااااااااااااااااااام

امروز با یه قسمت تازه اومدم

شما هایی که میاین به وبم و نظر نمیدی 2000 خورده ای شدین

حالا اونایی که نظر میدن2تا بیشتر نیستن

نظرررررررررررررررررر پلیییییییییییز

 

(یون سئونگ اه)

ما با تاکسی رفتیم.

خیلی نگران آی یو بودیم.

نمیدونیم چرا به اونا اجازه دادیم آی یو رو با خودشون ببرن.

5دقیقه بود که رسیده بودیم.

نگرانیم بیشتر شده بود.

بچه ها بهم گفتن:مشکلی نیست چون اونا با اتوبوس میان و یه تیکه راه پیاده روی دارن دیر میشه.

دیگه سردمون نبود.

رفتیم توی هتل و رو صندلی های سالنش نشستیم.

.

.

.

(سوهو)

دفتر چه رو ازشون گرفتم.

سریع بازش کردم.

با اینکه من از اون آدمای فوضول نبودم.

ولی این یکیو دیگه...

بازش کردمو شروع کردم برای خودمو بچه ها خوندن.

.

.

.

(لوهان)

هممون سکوت کرده بودیمو اشکمون دیگه در اومده بود.

با خودم گفتم چه دختر بدبختی بوده.

به بچه ها گفتم که بیایم باهاش خیلی خوب باشیم که دیگه احساس تنهایی نکنه.

هممون قبول کردیم.

.

.

.

(یونا)

دیگه زیادی دیر کرده بودن یه دوساعتی میشد که گذشته بود.

ساعت2نصف شب بود.

ازتو کیفم گوشیمو برداشتم و به آی یو یه زنگ زدم.

.

.

.

(آی یو)

از خواب پریدم.

دیدم که با پسرام و دخترا نیستن.

گوشیم داشت زنگ میخورد.

گوشیو برداشتم یونا بود.

خواستم ازش که همه چیو توضیح بده و اونم داد.

گفت:الان کجایی؟

-داریم میرسیم.

-همه نگرانتن احمق چرا اینقدر دیر میاین؛راستی فکر کنم دیگه جایی برای موندن نباشه چون تقریبا همه اومده بودن اتاق گرفتن.

-باشه زود میایم.

و قطع کردم.

بهشون گفتم:اگه زود تر نریم ممکنه جایی گیرمون نیاد.

همشون شروع کردن به تند تند راه رفتن.از چهرشون معلوم بود چیزیو از من مخفی میکنن.

مچ پام به شدت درد میکرد ولی بازم در این حال گفتم منو بزار پایین.

اوناهم اسرار که نه مشکلی نیست...

ولی منو بازم با اسرار گذاشت پایین.

ازش بخاطر این که تا اینجا کولم کرد تشکر کردم. و همه با هم دوییدیم.

-مچ پام مچ پام از درد داره میترکه.

بالاخره رسیدیم به هتل.

.

.

.

(چانیول)

ازشون بخاطر دیر آمدگی معذرت خواهی کردیم.

دخترا بدو اومدن دستشونو بغل کردنو شروع کردن به حرف زدن.

رفتیم بلیت بگیریم که یه اتفاقی افتاد.

گفتن فقط یه اتاق 10نفری مونده.

مت مونده بودیم؛درسته به تعدادمون بود ولی دخترا میخواستن تو یه اتاق دیگه باشن.

رفتیم که با اونا صحبت کنیم که مشکلی ندارن.

گفتن:ما الان فقط می خوایم بریم تو یه اتاقی مشکلی نداریم.

همون اتاقو گرفتیم.

رفتیم تو.

دیدم یه سالن بزرگ خوشگل و با دوتا اتاق داره.

رفتیم تو اتاقا دیدیم هر اتاق 5 تا تخت داره.

ما هم تصمیم گرفتیم یکی از تختای اونورو بیاریم پیش خودمون.

همه ی کارا تموم شد و رفتیم برای خواب.

.

.

.

(بکهیون)

همه خوابیده بودن.

من از بس تو خواب به خودم پیچیدم که دیگه بیدار شدم.

رفتم تو سالن که یه ابی بخورم که دیدم یه صدایی اومد.

-مثل این که در بسته شد.

رفت سراغ در و درو باز کردم.

.

.

.

چی شد؟

کی درو بست؟

تاقسمت بعدی باااااااااااااااای.

نظررررررر بدین.

نظرات 1 + ارسال نظر
کوثر شنبه 30 تیر 1397 ساعت 12:56 http://kpopelf.blogfa.com

سلاااااااام عزیزمممممم عاااااااااالی بووووووود ایوللللل

مرسی خواهش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.