سلام سلام
امشب باقسمت جدید اومدم
قسمت دوم داستان
(LOVELY)

بپر ادامهههه
(کیم سو یون)
وااااااای واااااای
هممون شکه شده بودیم.
یه مرد مغرور با کت و شلوار سیاه راه راه اومد تو.
چیز اجیبی نبود ولی با ورود اون همه پیش خدمت ها آشپز ها... بهش احترام گذاشتن.
بله اون مدیر بود مدیر همین کافی بود.
اون به دور برنگاه کرد و دید هیچ کس جز ما نیست.
.
.
.
(یون سئونگ آه)
مدیر به ما با مهربانی نگاه کرد.
هممون مرده بودیم گفتیم که شاید اون اینقدر بداخلاق باشه که نگوووووو.
با قدم های مهکم و نفس های سنگی جلو اومد.
هممون از ترس به خودمون میلرزیدیم.
.
.
.
(یونا)
تو فکرم میگفتم ..جالب اینجاست که اون اصلا متوجه سر و قیافمون نشد.
که یهووووو ایستاد.
هممون آبدهنمونو قورت دادیم و یه نفس عمیق کشیدیم.
یه لبخند ملایمی زد و یهوو با یه صدای کلفت گفت:مگه رستوران بسته نشده چرا هنوذ اینجایین نکنه جای خوابم میخواین...؟
صدامو نازک کردمو گفتم:ببخشید آقای محترم ما فقط میخواستیم پولمونو حساب کنیمو بریم...
فقط همین.
گفت:خب پس اجله کنینو پولتونو بدین.
آی یو یه آب دهن قرت داد و نفس عمیقی کشید و گفت:ببخشید ولی ما..ما..ما راستشو بخواین.
وبرگشتو یه نگاه به هممون انداخت و بعد به حرفش ادامه داد:راستشو بخواین ما دیگه پولی برامون نمونده.
.
.
.
(آی یو)
مدیر یه نفس مهکمی داد بیرون و گفت:چییییی!!! گفتین چطور اومدین اینجا وقتی پول ندارین ...
هممون بهم یه نگا کردیم و یونا گفت: آقا ما متاسفیم خواشا مارو ببخشین هرجور شده جبران میکنیم.
صدای داشو همه شنیده بودن و مسافرای تازه رسیده یا همراهاشنو... از پشت پنجره نگاه میکردن.
مدیر مکث کردو تو فکر فرو رفت وبعد از چند ثانیه گفت:پس از خجالت هم در میایم اگه شماها سه ماه برای من بی هقوق کار کنین من دیگه کاریتون ندارم.
هممون که اینو شنیدیم شاخ درآوردیم حتی همه اونایی که از پشت پنجره نگاه میکردن هم شکه شده بودن.
که تا اومد سو یون حرفی بزنه...دره رستوران باز شد و...
.
.
.
خب چیشد به نظرتون؟
تو خماری موندینااااا.
منتظر نظراتتون هستم.
بابای تا داستان بعدی
چرا اینقد کم مینویسی؟؟؟؟
بجان خودم دق میکنم منننن
چشم ببخشید امروز زیاد مینویسم چون با گوشی مینویسم از دستم در میره
خوبه خوبه خوبه
همینجوی پیش بری موفق میشی
خخخخخخ
مرسی: