STORIES TIME KOREA

STORIES TIME KOREA

وقت داستان های کره ای
STORIES TIME KOREA

STORIES TIME KOREA

وقت داستان های کره ای

LOVELY(5

سلااااااااااام

حالا احوالا چطوره؟

امشب با قسمت جدید اومدم.

بپر ادامهههههه.

شب خوش.

لطفا نظرررررر بدین.

 

 (یونا)

داشتیم راه میرفتیم که یهو دیدیم پسرا وایسادن.

به جلوشون خیره شده بودن.

من و بقیه ی دخترا هم اومدیم کنار تر تا بتونیم جلومونو ببینیم.

تا دیدیم... برگشتیم سر جامون و هیچ حرفی نزدیم.

راهمونو کج کردیم.

حالا ما جلوشون افتاده بودیم.

برگشتم که به آی یو یه چیزی بگم...

که یهو یه صحنه ای رو دیدم...

هیچی نگفتمو برگشتم پیش بچه ها و با خنده بهشون گفتم:هی بچه ها آی یو رو نگا کنین.

هممون برگشتیم و آی یو رو تماشا کردیم و تا تونستیم زیر لب خندیدیم.

همه ی پسرا با دیدن این که ما برگشتیمو یه چیزی دیدیم خندیدیم اونا هم از ما پرسیدن:چی دیدین که خنده دار بود بگید ماهم بخندیم.

سو یون با حرکت سرو چشمش به اونا آی یو رو نشون داد.

همشون برگشتنو آی یو رو دیدن.

همشون خندیده بودن.

بیچاره اون پسری که آی یو رو کول کرده بود؛چون از هیچیز خبر نداشت.

به اونا گفت:چی شده که اینقدر می خندین؟

اون پسر شیطونه یهو از دهنش پرید بیرونو گفت:چه دختر خوش خوابیه و شروع کرد دوباره خندیدن.

.

.

.

(کریس)

بلههههههههههه تازه از همه چیز خبر دار شده بودم.

دختره روی شونم خوابش برده بود.

به قول بکی چه دختر خوش خوابیه.

براش مهم نیست گجا میخوابه.

بالاخره یه تاکسی گیرمون اومد و دخترا رو فرستادیم با تاکسی برن و آدرسو به راننده گفتیم.

ماهم هفت نفر بودیم مجبور شدیم با اتوبوس بریم.

به آخرین خط اتوبوس رسیدیم ما رو سوار کرد اما منتظر بود تا بازم پر شه.

لوهان دختررو یه جوری از روی کولم آورد پایین.

.

.

.

(لوهان)

دختررو از روی کول کریس آوردم پایین.

وقتی داشتم میاوردمش پایین دیدم که یه چیز ازش افتاد.

به سهون اشاره کردم که اونو برداره.

بعد نشستیم روی صندلی های اتبوس.

اون روی پای من و سهون مثه چی خوابیده بود.

.

.

.

(سهون)

اونقدر سبک بود که هیچ احساس این که یچیزی رو پامه رو نداشتم.

بعد اومدم ببینم اون چیزی که از دختره افتاد چی بود.

بکهیون وکریس جلمون نشسته بودن. اوناهم مشتاق این بودن که ببینن اون چیه.

چهارتایی بهش خیره شده بودیم.

بعد دیدیم یه چیزی مثل دفترچه خاطراته.

من گفتم:بیخیال بچه ها این یه چیز شخصیه.

با این که همه داشتیم از فضولی می مردیم،اما درشو باز نکردیم.

بکی اومد و سریع اونو ازم گرفت.

.

.

.

(بکهیون)

اومدم بازش کنم دیدم قفل داره.!!!

گفتم:خخخخخخخخ چه بچهگونه.

پرسیدن:چی بچهگونس؟

گفتم:هیچی بابا دفترچش قفل داره.

چانیول که روی صندلی های عقب نشسته بود و از همه چیز خبر داشت.

گفت:راستشو بخواین من اون موقع که مدیر کافه یقشو گرفته بود دیدم که گردنبندش یه کلیده.فکر کنم کلید همین قفله.

اتوبوس وایساد.

آه این آخر خط بود و ما بازم یه تیکه پیاده روی داشتیم.

پیاده شدیم.

کریس بازم کولش کرد.

اما قبل از کول کردنش من کلید گردنبندشو برداشتم.

سوهو کلید و دفترچه رو ازمون گرفت و...

.

.

.

وچی؟

بقیش چی میشه؟

بای بای بقیشو فردا آپ می کنم.

نظرررررررررررررررر بدین پلیز

نظرات 2 + ارسال نظر
کوثر شنبه 30 تیر 1397 ساعت 12:57 http://kpopelf.blogfa.com

چی؟

Narges شنبه 30 تیر 1397 ساعت 10:30 http://lovekore.blogfa.com

اخییییش خیالم راحت شد چانی نبود...
ولی بازم این مغز منو مشغول به کار ول کردی رفتی...
اخه این دفتره چیهههههههه؟
+
افرین با اینکه بار اولته خیلی خوب داره پیش میره...

مرسی
باشه امروز مینویسم که زیدی به سلول های خاکستری مغزت فشار نیاری

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.